به بهانه روز هشتم محرم
کمی_با_احتیاط_بخوانید
#بخش_دوم
روح از تن سپاه پرواز میکند!همه مات و مبهوت به جنازه ای که روی زمین افتاده نگاه میکنند و سپس به هم!
عمرسعد نفس عمیقی میکشد،سعی در بلعیدن هوا دارد!
شمر با خشم فریاد میکشد:شما را چه شده؟!نکند به جای دلیران شام و کوفه برای من یک مشت پسر بچه ی بزدل فرستاده اند؟!چرا مثل گاو و گوسفند به هم خیره شده اید؟!
با تلنگر شمر،سربازان دست و پایشان را جمع میکنند و نوبت به نوبت به مصاف با علی (ع) میروند.
پیرمردی زمزمه میکند:اگر تا کمی پیش فکر میکردم رسول خدا به مقابله با ما آمده،الان شک ندارم که حیدر کرار پا به میدان گذاشته! یاللعجب!
و باز زمزمه میکند:یاللعجب!
عمرسعد لب به دندان میگیرد در حالی که صورتش از خشم به کبودی و سرخی میزند.
با خشم نجوا میکند:اگر یک جوان نوپا از آل هاشم اینگونه سپاه را به رعب و وحشت انداخته اگر عباس (ع)پا به میدان بگذارد اینان قبض روح میشوند!
سپس نگاه درمانده و سرخش را به شمر میدوزد،شمر با آرامش چشمانش را باز و بسته میکند.
سپاه از جنگ تن به تن خسته شده و تن ها روی زمین پهن!
سپاه شهادت میدهد که خداوند محمد (ص) و علی (ع) را در یک کالبد جمع کرده و به یاری حسین (ع) فرستاده!
علی اکبر (ع) افسار عقاب را میکشد و با عجله به سمت خیمه ها می تازد.
مگر نه این که علی (ع) جان و برادر و همدم محمد (ص) بود؟!
مگر نه این که همه چیز علی (ع) برای محمد (ص) بود و همه چیز محمد (ص) برای علی (ع)؟!
و حتما خدا خواست یک بار دگر زمین تماشا کند که چگونه محمد (ص) علی (ع) ست و علی (ع)،محمد (ص)! پس علی اکبر را آفرید!
محمد را در کالبد علی و علی را در کالبد محمد!
عقاب شیهه ای میکشد و نزدیک خیمه ها از تکاپو می ایستد.
صورت علی اکبر از عرق خیس شده و تنش از زخم ها!
لبان خشکش را روی هم می فشارد و به لبخند از هم بازشان میکند.
نگاه حسین (ع) به علی اکبر (ع) که می افتد چشمانش ماه شب چهارده میشوند و لبانش به لبخندی عسل ریز شکوفا!
موهای مجعد ابریشم فام علی (ع) از زیر کلاه خود روی شانه هایش ریخته اند و کمی آشفته شده اند!
گویی سیاهی شب در برگرفته ماه را!
حسین (ع) زیر لب زمزمه میکند:جان پدر به فدایت!
علی (ع) به زحمت خود را از عقاب جدا میکند و پاهایش روی زمین فرود می آیند.
نگاهش را به حسین می دوزد،خراش های کوچک روی صورتش و پوست پوست شدن لبانش،جان از تن حسین (ع) میگیرد!
رنگ غم و دلهره می پاشد به نگاهش و در دل می گوید:پدرت نباشد و نبیند اینگونه تو را!
علی (ع) با حجب و حیا و خرامان قدم به سوی پدر برمیدارد و حسین مشتاقانه نگاهش میکند اما قدمی برای کم کردن فاصله نه!
علی اکبر (ع) کلاه خود از روی سر برمیدارد و ابریشم موهایش آزاد میشوند.
کلاه خود را زیر بغل میزند و دست راستش را بالا می برد.
صدایش دل که نه! جان می برد از حسین (ع)!
_السلام علیک یابن فاطمة الزهرا!
راه دلبری و جان بری از حسین (ع) را خوب میداند! متانت و ادب در مقابل امامش را خوب میداند!
آشوبی در دل حسین (ع) به پا میشود که چرا علی (ع) برگشته؟!
دهان باز نمیکند اما چشمانش غرق سوال اند و دلهره!
علی (ع) مقابل خیمه ی حسین (ع) می رسد،فرو میدهد آب نداشته ی دهان را که کویر گلو نلرزد!
رمقی در تنش نیست و سنگینی زره امانش را بریده!
پدر دردهای پسر را به خوبی احساس میکند!طاقت نمی آورد و دستانش را باز میکند به رویش.گُر میگیرد صورتِ پسر،از حجب و حیا!
چشمان حسین (ع) فریاد میزنند که تشنه است،تشنه ی بوییدن و بوسیدن جوان!
علی (ع) با تردید قدم برمیدارد،از زیر زخم ها و خونابه ها هم سرخ شدن گونه هایش مشخص است و شرم مثال زدنی چشمانش!
فاصله کم میشود و حسین (ع) جانش را در بر میگیرد.
پسر چندبار گلو صاف میکند،نه توان صحبت کردن دارد نه روی!
کمی بعد زمزمه میکند:پدر جان!تشنگی رمقی برایم نگذاشته و سنگینی آهن و زره امانم را بریده!آیا میتوانی جرعه ای آب به من برسانی؟!
گویی دنیا آتش شود و به جان پدر بیوفتد! قلبش سنگین میشود.
نه این که نتواند خواسته ی علی (ع) را اجابت کند!نه!
حسین (ع) تسلیم خواسته ی خداست!
چه با شرم زمزمه میکند آیات جدایی را:پسرم! از کجا آب یابم؟! دیر نیست که به ملاقات جدت رسول الله بروی و از دستان مبارکش سیراب شوی آنطور که بعد از آن هرگز تشنه نشوی!
صورتِ ماه حسین (ع) رنگین تر میشود از خجالت و پشیمانی!خود را از آغوش حسین (ع) جدا میکند و قصد رفتن، که پدر دستش را میگیرد.
علی (ع) متعجب نگاهش میکند،بغض گلوی حسین (ع)را میفشارد.
انگشترش را از انگشت بیرون میکشد و چشم برنمیدارد از چشمان علی (ع)!میخواهد تمام کند عشق پدر پسری را!
دنیا متوقف میشود و حسین (ع) غرق در علی اکبر (ع) و علی اکبر (ع) غرق در حسین (ع)!
لبان و زبان خشک پدر رمق را کامل می ستانند از پسر!اما جان میدهند به روحش!
✍🏻نویسنده:لیلی سلطانی
instagram:leilysoltanii
@komail31 🍃 🌸