خاطرات جنگ
24 دی 1397 توسط هاجر بيوش
💠🌸💠 خاطراتی از زبان یک پرستار در جنگ :
ما شهید مرحمت ۱۴ ساله را داشتیم که لباس جنگ مناسب سایز خودش را هم نداشت و همیشه شلوارش را با طناب میبست تا نیفتد و به خاطر اینکه به منطقه جنگی نیاید او را سقا کردند ولی همیشه از من میخواست تا سوار آمبولانس کرده و نزدیک خط حمله رهایش کنم.
یک شب همین نوجوان به دستشویی رفته و آفتابهای در دست داشت که یک لحظه متوجه صدای صحبت با لهجه غلیظ عربی میشود و میفهمد که آنها بعثی هستند و به خاطر همین از آفتابه به عنوان سلاح استفاده کرده و چهار افسر بعثیها را از پشت تسلیم خود میکند و آنها را به اسارت در میآورد و وقتی آن افسرها متوجه میشوند توسط یک نوجوان با جثه ظریف و بدون سلاح اسیر شدهاند، تقاضای مرگ کرده بودند.
@komail31 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃