حدیث
📜❤️قال رســـــول الله(ص):
#امام همچون ڪعــبه است
ڪه باید به سـویش روند نه آن
ڪه منتظر باشند تا او به سوی
آنـــها بیاید .
📚بحـــار الانوار ج ۳۶ ص ۳۵۳
↬ @YekJoreMarefat
📜❤️قال رســـــول الله(ص):
#امام همچون ڪعــبه است
ڪه باید به سـویش روند نه آن
ڪه منتظر باشند تا او به سوی
آنـــها بیاید .
📚بحـــار الانوار ج ۳۶ ص ۳۵۳
↬ @YekJoreMarefat
🍃🌺
✨﷽✨
•✾•جناب ملا على همدانى رفت مشهد
خدمت آقاى نخودکى، و به ايشان گفت:
مرا موعظه کن!!! ايشان گفت:
✨ #مرنـــــــــــج و #مرنجـــــــــــان✨
•✿•گفت: خب،،، مرنجانش راحت است
کسى را نمیرنجانم
اما… مرنج را چه کنم!؟؟
•✾•ایشان جواب داد
خودت را کسى ندان
عيب کار ما اين است که،،،
ما خودمان را کسى میدانیم❗️
•✿•تا کسى به ما میگويد
بالاى چشمت ابروست، عصبانى میشویم.
•✾•حالا کسى اعصابش ناراحت است و تند صحبت کرده، نبايد شما ناراحت شوى. وقتى خودمان را کسى بدانيم، از همه میرنجيم.
🆔 @tohida 🌹
🍃🌺🍃🌺♥️ آیت ﺍﻟﻠﻪ بهجت(ره) :
💠▫️ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ،
ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ،
ﺍﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ.
ﻋﻨﺎﻭﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ،
ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ
و ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺻﻼ ﻣﻼﮎ ﻧﻴﺴﺖ،
💠▫️ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺯﻳﺮ ﺍﺳﺖ :
①↫ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
②↫دوم ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
③↫سوم ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﺍﻱ امام حسین و ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ و عمل صالح انجام دادند ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
💠▫️ﺳﭙﺲ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ :
ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭘﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ وایثارگران ﭼﻪ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻴﻔﺮﻣﺎﻳﻨﺪ :
ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻴﺴﺖ.
ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮐﻨﻴﻢ،
ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺷﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻭ ﮐﺠﺎﻱ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺮﻭﻧﺪ؟
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺭﺿﺎﻳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﻴﻢ.
🆔 @tohida 🌹
کمی_با_احتیاط_بخوانید
#بخش_دوم
روح از تن سپاه پرواز میکند!همه مات و مبهوت به جنازه ای که روی زمین افتاده نگاه میکنند و سپس به هم!
عمرسعد نفس عمیقی میکشد،سعی در بلعیدن هوا دارد!
شمر با خشم فریاد میکشد:شما را چه شده؟!نکند به جای دلیران شام و کوفه برای من یک مشت پسر بچه ی بزدل فرستاده اند؟!چرا مثل گاو و گوسفند به هم خیره شده اید؟!
با تلنگر شمر،سربازان دست و پایشان را جمع میکنند و نوبت به نوبت به مصاف با علی (ع) میروند.
پیرمردی زمزمه میکند:اگر تا کمی پیش فکر میکردم رسول خدا به مقابله با ما آمده،الان شک ندارم که حیدر کرار پا به میدان گذاشته! یاللعجب!
و باز زمزمه میکند:یاللعجب!
عمرسعد لب به دندان میگیرد در حالی که صورتش از خشم به کبودی و سرخی میزند.
با خشم نجوا میکند:اگر یک جوان نوپا از آل هاشم اینگونه سپاه را به رعب و وحشت انداخته اگر عباس (ع)پا به میدان بگذارد اینان قبض روح میشوند!
سپس نگاه درمانده و سرخش را به شمر میدوزد،شمر با آرامش چشمانش را باز و بسته میکند.
سپاه از جنگ تن به تن خسته شده و تن ها روی زمین پهن!
سپاه شهادت میدهد که خداوند محمد (ص) و علی (ع) را در یک کالبد جمع کرده و به یاری حسین (ع) فرستاده!
علی اکبر (ع) افسار عقاب را میکشد و با عجله به سمت خیمه ها می تازد.
مگر نه این که علی (ع) جان و برادر و همدم محمد (ص) بود؟!
مگر نه این که همه چیز علی (ع) برای محمد (ص) بود و همه چیز محمد (ص) برای علی (ع)؟!
و حتما خدا خواست یک بار دگر زمین تماشا کند که چگونه محمد (ص) علی (ع) ست و علی (ع)،محمد (ص)! پس علی اکبر را آفرید!
محمد را در کالبد علی و علی را در کالبد محمد!
عقاب شیهه ای میکشد و نزدیک خیمه ها از تکاپو می ایستد.
صورت علی اکبر از عرق خیس شده و تنش از زخم ها!
لبان خشکش را روی هم می فشارد و به لبخند از هم بازشان میکند.
نگاه حسین (ع) به علی اکبر (ع) که می افتد چشمانش ماه شب چهارده میشوند و لبانش به لبخندی عسل ریز شکوفا!
موهای مجعد ابریشم فام علی (ع) از زیر کلاه خود روی شانه هایش ریخته اند و کمی آشفته شده اند!
گویی سیاهی شب در برگرفته ماه را!
حسین (ع) زیر لب زمزمه میکند:جان پدر به فدایت!
علی (ع) به زحمت خود را از عقاب جدا میکند و پاهایش روی زمین فرود می آیند.
نگاهش را به حسین می دوزد،خراش های کوچک روی صورتش و پوست پوست شدن لبانش،جان از تن حسین (ع) میگیرد!
رنگ غم و دلهره می پاشد به نگاهش و در دل می گوید:پدرت نباشد و نبیند اینگونه تو را!
علی (ع) با حجب و حیا و خرامان قدم به سوی پدر برمیدارد و حسین مشتاقانه نگاهش میکند اما قدمی برای کم کردن فاصله نه!
علی اکبر (ع) کلاه خود از روی سر برمیدارد و ابریشم موهایش آزاد میشوند.
کلاه خود را زیر بغل میزند و دست راستش را بالا می برد.
صدایش دل که نه! جان می برد از حسین (ع)!
_السلام علیک یابن فاطمة الزهرا!
راه دلبری و جان بری از حسین (ع) را خوب میداند! متانت و ادب در مقابل امامش را خوب میداند!
آشوبی در دل حسین (ع) به پا میشود که چرا علی (ع) برگشته؟!
دهان باز نمیکند اما چشمانش غرق سوال اند و دلهره!
علی (ع) مقابل خیمه ی حسین (ع) می رسد،فرو میدهد آب نداشته ی دهان را که کویر گلو نلرزد!
رمقی در تنش نیست و سنگینی زره امانش را بریده!
پدر دردهای پسر را به خوبی احساس میکند!طاقت نمی آورد و دستانش را باز میکند به رویش.گُر میگیرد صورتِ پسر،از حجب و حیا!
چشمان حسین (ع) فریاد میزنند که تشنه است،تشنه ی بوییدن و بوسیدن جوان!
علی (ع) با تردید قدم برمیدارد،از زیر زخم ها و خونابه ها هم سرخ شدن گونه هایش مشخص است و شرم مثال زدنی چشمانش!
فاصله کم میشود و حسین (ع) جانش را در بر میگیرد.
پسر چندبار گلو صاف میکند،نه توان صحبت کردن دارد نه روی!
کمی بعد زمزمه میکند:پدر جان!تشنگی رمقی برایم نگذاشته و سنگینی آهن و زره امانم را بریده!آیا میتوانی جرعه ای آب به من برسانی؟!
گویی دنیا آتش شود و به جان پدر بیوفتد! قلبش سنگین میشود.
نه این که نتواند خواسته ی علی (ع) را اجابت کند!نه!
حسین (ع) تسلیم خواسته ی خداست!
چه با شرم زمزمه میکند آیات جدایی را:پسرم! از کجا آب یابم؟! دیر نیست که به ملاقات جدت رسول الله بروی و از دستان مبارکش سیراب شوی آنطور که بعد از آن هرگز تشنه نشوی!
صورتِ ماه حسین (ع) رنگین تر میشود از خجالت و پشیمانی!خود را از آغوش حسین (ع) جدا میکند و قصد رفتن، که پدر دستش را میگیرد.
علی (ع) متعجب نگاهش میکند،بغض گلوی حسین (ع)را میفشارد.
انگشترش را از انگشت بیرون میکشد و چشم برنمیدارد از چشمان علی (ع)!میخواهد تمام کند عشق پدر پسری را!
دنیا متوقف میشود و حسین (ع) غرق در علی اکبر (ع) و علی اکبر (ع) غرق در حسین (ع)!
لبان و زبان خشک پدر رمق را کامل می ستانند از پسر!اما جان میدهند به روحش!
✍🏻نویسنده:لیلی سلطانی
instagram:leilysoltanii
@komail31 🍃 🌸
کمی_با_احتیاط_بخوانید
#بخش_اول
نورِ آفتاب مستقیم به صورتش چشم دوخته و گره ای میان ابروان کمانی اش انداخته. صدایی از میدان به گوش نمی رسد!
چهره اش پشت تابش خورشید پنهان شده،قدِ کشیده و اندام ورزیده اش چشم ها را میخکوب کرده،از همه بیشتر زره آشنایی که به تن دارد!
انگشتانش با آرامش ولی محکم دور افسار اسب پیچیده شده اند. برق نگاهش با نور خورشید رقابت می کند!
لبان خشکش از دیدگان لشکر دور نمانده و پوزخند و آرامش خیالی روی چهره شان نقش بسته!
پچ پچی میان جمعیت می افتد که حسین (ع)،چه کسی را به میدان فرستاده؟!
بیش از این لشکر را منتظر نمی گذارد و چند قدم نزدیک تر میشود،عقاب که مستحکم می ایستد و نقابِ خورشید از مقابل صورتش کنار می رود همه مات و مبهوت نگاهش می کنند!
بهت به جان سپاه افتاده و عمر سعد با تشویش لبش را میان دندان گرفته.
پیرمردی روح سپاه را به تلاطم می اندازد!
_به خداوند سوگند که این محمد (ص) است! من پیامبر را بارها دیده ام!
همه ی نگاه ها به سمت پیرمرد بر می گردد.
از نقطه ای دیگر صدای فرتوتی تایید میکند!
_درست می گوید! این پیامبر است که جوان شده و به جدال با ما آمده!
عمر سعد طاقت نمی آورد و چهره در هم می کشد!
_دهانت را ببند یاوه گو! پیامبر کجا بود؟!
پیرمرد دندان روی هم می سابد:عمر! من رسول خدا را دیده ام به کرات! مگر میشود آن رخ ماه و آن چشمان پر فروغ را از خاطر ببرم؟!
به خدایی که می پرستم این جوان محمد (ص) رسول خداست!
سربازان نگاهی به هم می اندازند،ترس و تردید در چشمانشان موج میزند.
جوانی از میان سپاه آب دهانش را فرو میدهد و زمزمه میکند:نکند واقعا حسین (ع) بر حق است و راه را اشتباه آمده ایم؟! اگر حسین (ع) بر حق نبود که پیامبر خدا به یاری اش نمی آمد!
پیرمردی که گواهی داد پیامبر مقابل سپاه ایستاده،شمشیر روی زمین می اندازد و فریاد میزند:پسر سعد! ما با رسول خدا جنگ نداریم!
عمر از شدت خشم چشمانش را می بندد و دندان روی دندان می سابد!
تشویش و اضطراب میان سپاه افتاده و کسی حاضر به مبارزه با جوان نیست!
شمر خشمگین به سمت عمر سعد می دود و دستانش را در هوا تکان میدهد.
_نمی بینی چه ولوله ای به جان سپاه افتاده؟!
همانطور که کنار عمر می ایستد نگاهش میخِ هیبت جوان میشود!
_نمیدانم چرا این جوان من را یاد علی (ع) می اندازد؟! همان حالت! همان جذبه! همان نگاه!
نکند حسین (ع) کرامات دارد و ما بی خبریم؟!
عمر سعد چشم باز میکند و خشمگین تر میشود!
_دهانت را ببند شمر! به جای این که چند تن از مردان نامی ات را برای بریدن سر پسرِ حسین (ع) روانه ی میدان کنی مثل مگس کنار گوش من از کرامات حسین (ع) وز وز میکنی؟!
کاسه ی چشمانش از خون سرازیر میشوند.
_علی و پیامبر کجا بودند بی عقل؟! این جوان پسر حسین (ع) است! حواس سپاه را از این جوان پرت کن!
شمر نفسش را با شدت بیرون میدهد و هیکل درشتش را با تردید جا به جا میکند.
در میان سپاه چشم می گرداند،ناگهان لبخندی میزند و به سمت سواری در صف اول لشکر می رود!
هنوز به سوار نرسیده،صدایی بَم دشت را می لرزاند!
_انا علی بن الحسین بن علی! منم علی پسر حسین پسر علی!
جنبشی در سپاه دیده نمی شود،گویی همه ی سپاه گوش شده اند و مسخ!
علی اکبر (ع) دست بالا می برد و محکم روی قفسه ی سینه اش فرود می آورد.
_نحن و بیت اللّه أولى بالنبى! به خانه خدا سوگند ما به پیامبر سزاوارتریم!
صدایش روج از جان سپاه قبضه میکند و هوش از سر می پراند!
_و اللّه لا یحكم فینا ابن الدعیّ! فرزند فرومایگان نباید بر ما حاكمیّت یابند.
از آن سوی دشت،صدای تکبیر بلند میشود،حسین (ع) روی ذوالجناح نشسته و با لبخند میدان را تماشا میکند.
زیر لب مدام ذکر “ماشالله لا حول ولا قوة الا بالله” می خواند!
عباس (ع) با غرور به علی (ع) خیره شده و هر چند لحظه یک بار با جان و دل “الله اکبر” می گوید و جوانان بنی هاشم همراهش یک صدا میشوند!
شمر اشاره ای به مرد میکند و با لبخند به سمت اسبش عقب گرد.
مرد سری تکان میدهد و نگاهش را به علی اکبر (ع) می دوزد.
علی با عقاب چرخی میزند و نگاهش را میان تک تک اعضای لشکر می گرداند.
سر جای اولش می ایستد،سکوتی سخت میدان را فرا گرفته.
مرد به یک باره افسار اسبش را می کشد و با سرعت شمشیر به دست به سمت علی اکبر (ع) هجوم می برد.
علی اکبر (ع) قرص و محکم سر جایش ایستاده،به مثالِ کوه!
حتی ذره ای از جایش تکان نمیخورد!
گرد و غبار دورشان را احاطه میکند و سپس صدای شیهه ی اسبی بلند میشود!
چند لحظه بعد تنی روی خاک می افتد و علی اکبر (ع) هنوز از جایش تکان نخورده،قرص و محکم به مثالِ کوه!
علی اکبر (ع) نگاه نافذش را به سپاه می دوزد و با آرامش می گوید:نفر بعد!
✍🏻نویسنده:لیلی سلطانی
instagram:leilysoltaniii
ادامه در سه پست بعد👇🏻